top of page

Welcome

Share your unique journey with us! We are committed to highlighting the unheard stories of Afghan students. If you would like to publish your story on our portal, don’t hesitate to contact us. Your voice is important!

Screenshot 2025-03-15 234806.png
hey recreate my face with the above prompt. hey....png

From Silence to Voice: How Teaching my Mother Helped me Find my Voice and my Passion

15th August, 2021, Saturday, 6 pm It was the first day of the week. My siblings and I were sitting in the dining room watching the TOLO 6 PM news. Breaking news: “Taliban took over Kabul.” The words hung in the air, heavy as the silence that followed. The emotions I expected to feel – fear, anger, despair – were absent, replaced by a numb neutrality. I knew that living under Taliban rule would drastically alter our lives, particularly regarding women’s rights and education. As so, as feared, the Taliban banned women’s education. My mother, who was recently enrolled in a literacy course, was one of the 3.5 million students deprived of schools. Despite this setback, we found a way to continue my mother’s education. I began teaching her at home. 5th September, 2021, day 1 I started the class by preparing whiteboard and marker and sitting them in our guest house. On the first day of our class, no one seemed to know anything what would happen next. I picked up the marker, not sure what I was going to do, but then I saw my mother asking me to start. My mother, a woman who had never stepped foot in a school, sat before me, pen and notebook in hand, ready to learn. I began with basics, teaching her the Dari alphabet and verses from the Holy Quran. “Mom, please pronounce it like Aghhhh!” “Baba bagh darat!” laugh!!! It is a simple of our daily class conversation. Our class is filled with laughter, confusion, and mistakes, a chaotic yet beautiful symphony of learning. 20th October 2024, day 1140 It is the day 1140 since the first day of our class. My mother has progressed from being unable to read and write in Dari to excelling in it, and now she is in third grade. Today, she can read book stories, and even recite verses from the Holy Quran. She goes wherever she wants by reading addresses, and she finds her contact number in her phone, unlike in the past when someone had to go with her to the address or find the contact in her phone. In the past, she couldn’t read numbers, she measured the clothes by hand while tailoring, but now, she measures clothes using a tape measure. I never would have thought how this learning process could change my mother’s life, and me as well. Through this journey, I've come to appreciate how much closer it has brought my mother and me. I learned her commitment, positivity, and persistence. I realized how good I’m at tutoring which further gave me the confidence to start teaching volunteraily at Budha Online classes. I learned to cook. I asked my mother to teach me to cook in return for my teaching. Now, I don’t go to fast food when my mother isn’t at home to cook for me. Instead, I cook and serve myself. Also, my mother’s story taught me one valuable lesson, “it’s never late to start”. She began her educational journey at 57 and now, she is 59. Does she just get two years older? Does her skin get older? No, she doesn’t. She just gets two years wiser, two years more confident, and two years closer to the woman she always wanted to be, “an educated woman”. I can now be proud of what we’ve accomplished. I can now say that this experience has helped me to find my purpose. From the subjects I taught to my mother, I have gained the ability to reach out to different age groups, the glee of giving to others, and finally, a reason to fight for equal educationl; a reason to found Budha Organization, where we provide free education and educational materials to Afghan girls. This is my understanding and learning from my role as a teacher. Now it’s time to be excited and committed for the future to making education accessible for everyone. Because as my mother has shown, it’s never too late to start. Note: Thank you Parwana for editing.

washington .png

بغض های خفه شده در گلو

جهان غرق در گرمای آفتابیست که سیمای زرگونش بر بلندای آسمان خیره به زمین چشم دوخته است. به ساعت می نگرم حوالی ساعت ۱:۰۰ بعد از ظهر روز شنبه را نشان می دهد. وضویی می گیرم و نماز می خوانم و آماده رفتن به مکتب می شوم منتظر می ایستم تا ریحانه و خواهرش بیایند تا با هم به سوی مکتب برویم. چندی نگذشته است که صدای دروازه به گوش می رسد. بیک مکتبم را بر می دارم و با اشتیاق به سوی دروازه می روم و آن را می گشایم. هر سه با هم به راه می افتیم. اندک سخنی بین ما رد و بدل می شود در دلم چیز عجیبی حس میکنم از یک طرف آشوب و از سوی دیگر شوق اینکه امروز قرار است روی چوکی های نو مان نشسته و درس بخوانیم. با هر قدم به سوی دروازه مکتب نزدیک تر می شویم. با برداشتن هر قدم دلهره عجیبی سراسر وجودم را فرا می گیرد. حس میکنم کسی به ما نگاه می کند; به اطراف می نگرم. مردی پیش روی دروازه مکتب با یک کرولا آبی رنگ ایستاده و خیره به ما می نگرد؛ چندی همان طور باقی می ماند و سپس مسیر دیدگانش منحرف می شود. همه بدون هیچ حرفی به راه مان ادامه می دهیم تا اینکه ریحانه رشته سخن را می گشاید و می گوید:"امروز روز خوبی است. خیلی خوب! حس میکنم حس عجیبی از خوشحالی دوباره در من زنده شده است. فکر میکنم تک تک حجره هایم دوباره زنده شده اند و فریاد خوشحالی سر می دهند." هر دو به هم می نگریم و و با سکوت به طرف صنف گام بر می داریم. وارد صنف می شویم و با دیدن چوکی ها لبخند می زنیم و هر یک به سوی جاهایمان می رویم. هنوز در جاهای خود قرار نگرفته این که می گویند امروز بسیاری معلمان مثل هر روزغیر حاضر هستند. با خود می گویم، وقتی استاد نداشته باشیم دیگر این چوکی ها چه بدرد ما می خورند؟ به سوی دیگران می نگرم هر یک مصروف انجام کاری است: یکی در حال قصه، دیگری به تخته می نگرد و غرق در افکار خویش است. ساعت ها پی هم می گذرند و هر لحظه به زمان رخصتی نزدیک تر می شویم. ساعت آخر است، استاد وارد صنف می شود و طبق روال همیشگی همه به احترام استاد به پا می خیزیم. استاد بعد از چند کلمه صحبت درس را شروع میکند. فضای صنف چنان دلگیر است که حس میکنی تو را در جا خفه میکند. به سوی تخته می نگرم. جز کلمات درهم و پیچیده چیزی به چشم نمی خورد. سکوت صنف با ختم درس شکسته می شود و هرکدام وسایل مان را جمع کرده و به سوی دروازه خروجی حرکت میکنیم. چشمانم به دنبال دوستانم سرگردان هستند. به سختی میتوانم آنان را ببینند.آنها قبل از ما از صنف بیرون شده بودند. هنوز چند قدمی از صنف دور نشده ام که ناگهان به سرو صدای شاگردان صدای دیگری یکجا می شود و فضای مکتب را دگرگون می سازد صدایی ترسناک که در اول حس کردم که دیگر قادر به شنیدن نخواهم بود. چشمانم باز میکنم فضای مکتب دیکر همانند گذشته نیست حال فضای مکتب را هیاهوی شاگردان که از هر سو راه فرار را جستجو می کنند و شیشه های خرد شده که همه جا به چشم می خورد، فراگرفته است. به سختی می توانم حرکت کنم؛ هنوز آن صدا در گوشم هر لحظه تکرار می شود. دختری را در پهلویم می یابم که ترس از چشمانش پیداست دستش را می گیرم و او را با خود به گوشه یی می برم تا پنهان شویم. هر دو با چشمان اشک آلود به هم می نگریم. صدای نازکش را می شنوم که می گوید:"به زودی نوبت دیگر عزیزان مان هم می رسد و ما هم می میریم! این صحبت هر روزه ما است." هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای انفجار دیگری همه جا را تکان می دهد گویا زمین لرزه ی بزرگی آمده است تا ما را با خود ببرد. صدایی را می شنوم با ترس به پشت سر می بینم. یکی از استادان را می بیمی بینم که به عجله دانش آموزان را جمع میکند تا از راه پشت سر مکتب به بیرون بفرستد. همه از ترس گام های بلند تر بر می داریم اما هنوز از مکتب خارج نشده ایم که صدای دیگری تکان مان می دهد. ناله ها و جیغ ها چند برابر می شود. به سوی دخترک می بینم کا سیل اشک از چشمانش جاریست, چیزی نمی گوید و فقط هق هق می گرید و با ترس به این طرف و آن طرف می نگرد. ترس از اینکه مبادا انفجار دیگری رخ دهد یا تروریستان به داخل مکتب بیایند و همه را با تیر گلوله از بین ببرند, همه ما را وا می دارد تا همه توان مان را جمع کنیم و سریعتر گام برداریم تا شاید بتوانیم نجات پیدا کنیم خود رابه چه رنج و سختی از مکتب بیرون میکنیم, همه با ترس به طرفی می دویم. ترس به اندامم لرزه می افکند و به سختی توان حرکت پاهایم را دارم. به کوچه مکتب می نگرم. آه! چه صحنه ای! دود فضا را غیر قابل تنفس ساخته و هر گوشه پر است از دخترانی که دیگر هیچگاه بیدار نخواهند شد و اما فقدان آنها زندگی را به عزیزان شان بسی سخت خواهد کرد. چشمانم دیگر توان دیدن را ندارد, بوی خون را می توان به راحتی استشمام کرد. دختران را می توان دید که در هرکه در هر سو افتاده اند یکی دست ندارد, دیگری پا, دیگری سر ندارد دیگر فقط پایش باقی مانده و همین طور صحنه هایی وحشتناک تر از این. واقعا که شاهد چنین بدبختی یی بودن دشوار تر از مرگ است. واقعا که ما چقدر انسان های بدبختی هستیم که بخاطر علم و دانش، اعتراض بخاطر داشتن استاد جزا می بینیم. خاطرات به ذهنم هجوم می آوردند و دیگر نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم، آخر مگر می شود نگریست، بدبختی ازین بزگتر و زخمی از این عمیق تر مگر است؟ مات و مبهوت به هر سو می نگرم. اندکی آن طرف تر مردمانی را می بینم که هر لحظه برای انتقال دادن زخمی ها و اجساد به جمع شان افزوده می شود اما از پولیس و آمبولانس خبری نیست؛ انگار اینجا هیچ اتفاقی رخ نداده است و زندگی به روال عادی در جریان است. دولت با این کارش می خواهد نشان دهد که دیگر زندگی یک انسان به اندازه پشیزی هم ارزش ندارد چه بحث زندگی یک انسان باشد و چه هم بحث زندگی ۷۰۰۰ انسان. مگر آیا وحشتناک تر از این هم می تواند وجود داشته باشد؟ اکنون که این مقاله را می نویسم، به سختی می توانم بنویسم دستم دیگر توان نوشتن را ندارد؛ عمق این فاجعه به حدی وحشتناک بود که حتی فکر کردن به آن هم لزره بر جان آدمی می افکند. هنوز سخنان دختر در گوش هایم طنین انداز هستند که می گوید:"به زودی نوبت دیگر عزیزان ما هم می رسد و ما می میریم. راست می گوید ما همه منتظر مرگ مان هستیم ولی صبر کردن تا مردن که دیگر نامش زندگی نیست!" آنچه دردناک است این است که این فقط گوشه ای از فاجعه هایی است که هرروز شاهدش هستیم. وقتی خاطرات و چشم دید های آن روز به من هجوم می آورند، درد جانکاهی را حس میکنم و می خوام بگریم اما غمگین تر از آنم که بگریم. فکر می کنم به بن بستی برخورده ام که نه توان فراموش کردن آن را دارم ونه هم توان فکر کردن؛ اما با خود می گویم که همه چیز می گذرد اما فراموش هرگز نه می شود و نه خواهد شد. واقعا که تجربه زندگی در جنگ ترس، وحشت، ناامنی و انتحار به مراتب دشوار تر و وحشتناک تر از شنیدن و خواندن چنین تجربیات است. با آنهم: درخت پیر تن من دوباره سبز می شود که زخم هر شکست من، حضور یک جوانه شد درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود هر چه تیر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد ۸ می، ۲۰۲۱

Open Letter to Mr. Ghani

Screenshot 2025-03-15 230133_edited.jpg

It is with profound uncertainty that I commence this address, uncertain whether to extend a salutation—traditionally a harbinger of peace, contrary to the affliction you bestowed upon us. Yet, an inner conviction advises against it, given the pressing grievances that demand attention. Do you recall the significance of this day? Two years prior, on 24 Asad—or 15 August by your calendar—merely four days before the independence of a realm known as Afghanistan, a nation you proclaimed to govern, vowing eternal allegiance. Had you, in those moments, identified as a devoted patriot eagerly anticipating Independence Day celebrations, or as a conscientious journalist, voice trembling at Kabul’s fall and head bowed in shame at the closure of schools to girls; had you considered the innocent children facing an uncertain future, the parents consoling themselves with memories of martyred children; had you prioritized national sentiment over political games—how different it might have been! Alas! Do you recollect the days since you relinquished the capital to a band of terrorists? Permit me to remind you: 583 days, 13,992 hours, 839,520 minutes, 50,371,200 seconds—and countless moments of misery and despair. Each passing moment relegates us further in the march of life, risking our reduction to forgotten footnotes in history, branded with ignominy and identity loss. I ponder your state since that day, as we daily confront our consciences in a self-imposed tribunal, seeking to discern our errors—if any were committed—wandering in search of our most precious gift: hope. Joy has departed, smiles have vanished from our once-lively land, and our streets, bereft of past vibrancy, are now populated by those devoid of humanity—perhaps the discontented brethren of Mr. Karzai! Let us proceed, for you may not recall those times, though I vividly remember the day we, invited by the National Olympic Federation to the Arg, met the “President” of our nation—filled with anticipation, now tinged with a complex blend of joy and regret, devoid of forgiveness, as time and events compel a stark reevaluation. No amount of written lament can suffice; even if pens ran dry and volumes were filled, justice for our plight would remain elusive. Neither your televised justifications nor your condolences can heal this wound. I leave you with a poignant reflection from the esteemed Afghan author Khaled Hosseini, whose writings pierce the heart in these days of exile, narrating our tragic history: “Only one sin exists in the world, only one: theft. When you kill a man, you steal his life; you rob his wife of a husband, his children of a father. When you lie, you steal the right to truth; when you deceive, you steal justice.” With wishes for an awakened conscience! Zahra Ahamdi

طالبان آمدند!

Screenshot 2025-03-15 234806.png

جلمه‌ای که تمامِ زندگیم را دگرگون کرد، همان گونه که زندگی تمامی مردم قریه را دگرگون می‌کند. خواب بودم، بیدارم کردند و گفتند: طالبان آمده است. باید جایی پنهان شوم. جایی که نتوانند مرا پیدا کنند. سال پیش که طالبان ولسوالی پهلو را سقوط دادند، شنیدیم که تعدادی از دخترانِ جوان را با خودشان بردند و برای خود نکاح کردند. پسران جوان را به جنگ روانه کردند. پدرم می‌ترسید دوباره چنین کاری را کنند، به همین خاطر مرا در گاو خانه‌ای پنهان کرد. مکانی که جای انسان نیست. آنجا گاو‌ها نگهداری می‌شود. همه جایش بوی سرگین گاو می‌دهد. آنجا نفسم بند آمده بود، نمی‌دانستم باید تا چه زمانی اینجا باشم. تمامی غذایی که داشتم،‌ سه‌عدد کچالوی جوشیده بود. در مشتم محکم گرفته بودم. آنقدر این کچالوهای مسکین را از ترس و تشویش فشُردم که دیدم بیشترین قسمت‌هایش نرم شد. صدای مرمی‌ از همه سو به‌گوش می‌آمد. یکی از افراد طالبان خطاب به کسی می‌گفت: مگر تو دختر و پسر جوان نداری؟ کجا هستند بگو کجا پنهان کرده‌ای؟ سلاحت کجاست؟ می‌گویی یا به فرقت بزنم؟ دیگری می‌خواست داخل گاوخانه را بپالد. همین که سه قدمی داخل آمد؛ گفت: اینجا دیگر کجاست، چون گورستان‌ تاریک است، فکر نکنم هیچ جانوری اینجا را تحمل بتواند. شاید خدا بر من رحم کرد که مرا نیافت. سه ساعتی گذشت، و‌ دیگر نه صدای فیر مرمی و نه صدای آدمی می‌آمد. با خود گفتم: حتما رفته‌اند، حالا باید بروم خانه. بیرون شدم و به سوی حویلی‌‌مان دویدم، همین که پا به دروازه‌ حویلی گذاشتم، پدرم را دیدم که در خون افتاده و برادر شش ساله‌ام گریه‌کنان بر بالینِ پدرم ایستاده و فریاد می‌کشید. طفلکی برادرم رنگش پریده بود. بسویش دویدم، دیدم پدرم را کشته‌اند. با صدای لرزان پرسیدم: لالا مادر کجاست؟ درست نمی‌توانست آن طفلِ کوچک حرف بزند. فقط گفت: دادا بردند. معلوم دار بود، مادرم را با خودشان برده بودند. برادری هژده ساله‌ام را نیز برده بودند. پدرم را کشتند و این طفل مسکین را اینجا رها کردند. دیگر هیچ حسی نداشتم. نه خوب نه بد. درست شبیه مرده‌ها خودم را حس می‌کردم. به دیوار‌های ویران نگاه می‌کردم که شبیه گورستان‌های تیکه تیکه بود. وای به‌حال من، وای به‌حالِ برادر کوچکم که هردو زنده در گورستانی دفن گشته‌‌ایم. لعنت به جنگ نویسنده

bottom of page